معنی حق خود را خواستن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

حق حق

حق حق. [ح ِ ح ِ] (اِ صوت) حکایت صوت هکه و سکسکه ٔ آنکه بسیار گریسته است. || آواز آب در شکم و در مشک آنگاه که بجنبانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).


خواستن

خواستن. [خوا / خا ت َ] (مص) خواهش کردن. (ناظم الاطباء). طلب کردن. طلبیدن. ابتغاء. (یادداشت مؤلف):
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای.
رودکی.
از درخت اندر گواهی خواهد او
تو بناگه از درخت اندر بگو
کآن تبنگو کاندر او دینار بود
آن ستد زایدر که ناهشیار بود.
رودکی.
بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتا
بکیچ کیچ نخواهم که فام من توزی.
رودکی.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
تشته چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
سواری فرستم بنزدیک شاه
بخواهم از او هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.
فردوسی.
چو از خوان نخجیر برخاستند
سبک باره ٔ مهتران خواستند.
فردوسی.
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست.
فردوسی.
چو خوان و می آراستی می گسار
فرستاده را خواستی شهریار.
فردوسی.
بخواست آتش و آن کند را بکندو بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
این عز ترا خواسته ز ایزد
وآن عمر ترا خواسته ز یزدان.
فرخی.
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
فرخی.
بارگی خواست شاد (کذا) بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
گر سخن گوید باشد سخن او ره راست
زو دلارام و دل انگیز سخن باید خواست.
منوچهری.
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
می دوجریب و دو خم ّ سیکی چون خون.
ابوالعباس.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان ؟
زینبی.
خادمی برآمد و محدث خواست و ازاتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نائبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی). خواجه... بیرون ازصدر بنشست و دوات خواست نهادند. (تاریخ بیهقی). اگروی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید. (تاریخ بیهقی). دوات و قلم خواست و بر پاره ای کاغذ نبشت. (نوروزنامه).و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست. (نوروزنامه). بهرام گور از برادر قیصر درخواست تا دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). در سر پیغام داد بشابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز ترا بنمایم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
کسی ازحیز سرگذشت نخواست.
سنائی.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
نظامی.
گفت هرچه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنان که توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد. (گلستان). اگر خواهی طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان).
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خم خانه بجوش آمد می باید خواست.
حافظ.
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی ؟
حافظ.
- بازخواستن، طلبیدن: ایاس بن قبیصه را بفرستاد به بنی شیبان و آنرا از ایشان بازخواست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). کیخسرو او را بکشت وخون پدر بازخواست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی):
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم بازخواهید بار.
نظامی.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست.
نظامی.
- باژ خواستن، خراج خواستن:
همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری.
فردوسی.
- پیش خواستن، نزد خود طلبیدن:
ز دو موبدش بود بر دست راست
نویسنده ٔ نامه را پیش خواست
یکی نامه ای سوی فغفور چین
نوشتند با صدهزار آفرین.
فردوسی.
- درخواستن، طلبیدن: معتمدی را نزدیک خازنان فرستاد و پوشیده درخواست... نسختی کنند و بفرستند. (تاریخ بیهقی).
ز من حکیمی سوگندنامه ای درخواست
بنام شاه جهان قبله ٔ اولوالالباب.
خاقانی.
- رزم خواستن، رزم جستن. جنگ طلبیدن:
چو آمد بمیدان زبان برگشاد
بگردان گردنکش آواز داد
که آن جنگجوی پیاده کجاست
که از نامداران همی رزم خواست.
فردوسی.
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گُرد اسب افکن و رزم خواه.
فردوسی.
چو بدخواه پیغام من بشنود
به پیچد بدین پند من نگرود.
فردوسی.
به تنها تن خویش از او رزم خواه
بدیدار دور از میان سپاه.
فردوسی.
- کین خواستن، خونخواهی کردن. کینه طلبیدن:
مرا بیم از او بد به ایران زمین
چو او شد ز ایران بخواهیم کین.
فردوسی.
مرا گفت چون کین لهراسب شاه
بخواهی بمردی ز ارجاسب شاه.
فردوسی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیجید و آراستن.
فردوسی.
- کینه خواستن، کین خواستن:
توزایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه.
فردوسی.
و کینه ٔ جد بخواست از سلم و تور و ملک بر وی قرار گرفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
- نبرد خواستن، رزم خواستن. جنگ طلبیدن:
همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما پر ز گرد.
فردوسی.
- واخواستن، درخواستن. طلبیدن:
نانش مفرست پیش کز تو
واخواست کندبحشر جان را.
خاقانی.
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم.
خاقانی.
- وام خواستن، قرض خواستن. وام طلبیدن. طلب وام کردن.
- یاری خواستن، کمک خواستن. کمک طلبیدن. طلب اعانت کردن.طلب کمک کردن. همراهی طلب کردن.
|| تقاضا کردن. (یادداشت بخط مؤلف). استدعا نمودن. التماس کردن. (ناظم الاطباء). تمنی کردن:
کُرد ازبهر ماست تیریه خواست
چونکه درویش بود عاریه خواست.
شهید.
چون جامه ٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش.
رودکی.
و آنجا حاجتها خواهند از خدای. (حدود العالم). و باران خواهند بوقتی که شان بباید. (حدود العالم).
ای جهانداری کاین چرخ ز تو حاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانْش بگمار مرا.
منطقی (از حاشیه ٔ اسدی نخجوانی).
که آن مهربان کینه ٔ سوفرای
بخواهد بدو از جهان کدخدای.
فردوسی.
همی گفت کز کردگار جهان
بخواهم همی آشکار ونهان.
فردوسی.
کافر است آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان.
فرخی.
ما امیرالمؤمنین رااز عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی). توفیق خواهم از ایزد... بر تمام کردن آن. (تاریخ بیهقی).
شب و روز از ایزدتعالی زوال ملک او می خواستند. (نوروزنامه).
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- بار خواستن، تقاضای ملاقات با بزرگی کردن: مرا بار خواستند در وقت بار دادند. (تاریخ بیهقی).
- درخواستن، تقاضا کردن. طلب کردن: درخواست که بوجهی نیکوتر امیر را گویند که از بیت المال بر او چیزی بازگشت. (تاریخ بیهقی). نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سرآن ضیعت روم. (تاریخ بیهقی).
- زینهار خواستن، امان تقاضا کردن. درخواست امان کردن:
بزد بر سر خسرو تاجدار
از او خواست ایرج بجان زینهار.
فردوسی.
|| نزدیک شدن. (یادداشت بخط مؤلف): هر روز دو مرد بکشتندی و مغزشان بیرون کردندی ازبهرآن ریش ضحاک و بهر شهری مرد فرستادی تا هر روز بهر کوی و محلتی وظیفتی نهادند که دو تن بدهند و همچنین همی کردند تا خواست کی بزمین خلق نماند و همه جهان از وی بستوه شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). میخواست فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. (تاریخ بیهقی). چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم. (تاریخ بیهقی).
چنان سخت شد کار زادن بر اوی
کز او زندگی خواست برتافت روی.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| فعل معین است که با مصدر دیگر می آید مر معنی استقبال را:
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور بلخی.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد بتو هرآینه بد.
عنصری.
چرا کشت خواهی کسی را که تاج
بگرید بر او زار هم تخت عاج.
فردوسی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد بکین خواستن.
فردوسی.
همی رفت خواهند ماهان من
دلیر و سواران و شاهان من.
فردوسی.
که افراسیاب این سخنها که گفت
بپیمان شکستن بخواهد نهفت.
فردوسی.
بر اینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی.
هرکه شاهنشهی و ملک همی خواهد جست
گو چو اوباش وگرنه بشو و رنج مبر.
فرخی.
زایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدْشان ز پیکار دست.
اسدی (گرشاسبنامه).
و هرگاه که تبها معاودت کند... بباید دانست که جراح سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سلطان مسعود... بجرجان... فرودآمده بود بطمع مواضعه که میخواست و انتظار حمل ری که عمید ابوسهل حمدونی خواست فرستاد می کرد. (راحهالصدور راوندی). || اراده کردن. (ناظم الاطباء). مشیت.اراده. (یادداشت بخط مؤلف):
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی.
پیغمبر علیه السلام میخواست بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
جهان را بخوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم.
فردوسی.
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
فردوسی.
دلی دارد از تو پر از درد و کین
ندانم چه خواهد جهان آفرین.
فردوسی.
بروز نبرد ار بخواهد خدای
برزم اندر آرم سرت زیر پای.
فردوسی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
لبیبی.
پدر خواست و خدا نخواست. (تاریخ بیهقی). چون فرمانی بدین هولی داده بود نخواست که آب و چاه وی بیکبار تباه شود. (تاریخ بیهقی). در اول فتوح خراسان که ایزد... خواست که مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی).
آنکه بنا کرد جهان زآن چه خواست
گر بدل اندیشه کنی زین رواست.
ناصرخسرو.
- امثال:
خواستن توانستن است، اراده کردن توانستن است.
|| طلب عروسی و ازدواج کردن. (ناظم الاطباء). بزنی طلب کردن. خواستگاری کردن:
مراو را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بُد آنگاه راست.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دوده سال زآنگه که بابم بمرد
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی.
بر آیین ایران مر او را بخواست
پذیرفت و باده همی داشت راست.
فردوسی.
مال پذیرفتش وانک او را ازبهرپسرش بخواهد. (مجمل التواریخ و القصص).
شنیده ام که در این روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت.
سعدی.
پیرمردی را حکایت کنند که دختری خواسته بود و حجره بگل آراسته. (گلستان). || مقصود داشتن. قصد کردن. (ناظم الاطباء). مورد نظر داشتن. مورد توجه داشتن: الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستادچون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید. گفت چرا، گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). تاریخها... کرده اند... اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد و بمرد خرد خواهند. (تاریخ بیهقی). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاءمرکب را خواهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چون این بگفتی چاشنی کردی و جام بملک دادی و خوید در دست دیگر نهادی و دینار و درم در پیش او نهادی و بدین آن خواستی که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی نمایند. (نوروزنامه ٔ خیام). و بدین سخن آن میخواهد که کیومرث آدم بوده است. (مجمل التواریخ و القصص). پیغامبر صلوات اﷲ علیه فرمود انا ابن الذبیحین یکی اسماعیل را خواست و دیگری عبداﷲ پدرش را که نذر کرده بود عبدالمطلب بقربان فرزندی پس قرعه بر عبداﷲ آمد. (مجمل التواریخ و القصص). || دوست داشتن. مایل بودن به. علاقه مند بودن. راضی بودن. روا داشتن. (یادداشت مؤلف). مشتاق بودن. (ناظم الاطباء). میل داشتن:
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد.
عماره.
پذیرفتم آن نامه و گنج تو
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازایرا جهاندار یزدان پاک
برآورده بودم ترا بر سماک.
فردوسی.
زمانه همانا شد از داد سیر
همی خواست کآید بچنگال شیر.
فردوسی.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه خرم بود با نهنگ.
فردوسی.
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهان.
فردوسی.
اگر کار سامانیان بپایان رسیده بود اگر خواستند واگر نخواستند بوعلی و ایلمنکو را ببلخ فرستادند. (تاریخ بیهقی). روز سیم صاحب برنشست... و پیغام داد که فرمان چنانست که امیر را بقلعه ٔ مندیش برده آید... امیر... چون این بشنید بگریست... اگر خواست و اگر نخواست او را از قلعه ای فرودآوردند. (تاریخ بیهقی).
ترا پادشاهی بمن گشت راست
ولیکن ز خوی بدت کس نخواست.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون موسی ده سال شبانی تمام کرد شعیب گفت یا موسی دل تست خواهی شبانی کن خواهی مکن. (قصص الانبیاء).
چون ز خواهان فتاده سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم.
نظامی.
خود را زبرای ما نمی خواهد کس
ما را همه ازبرای خود می خواهد.
فدائی لاهیجانی.
|| احضار کردن. (یادداشت مؤلف):
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست.
فردوسی.
|| اقتضاء کردن: کید گفت بگیرید این شوم را... اسکندر گفت این گرفتن بلشکرگاه خواست بودن. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی). || طلب عفو کردن. استغفار نمودن. شفاعت کردن. بخشودن گناه کسی را طلبیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
با ترکه ٔ نعمان بازدهید تا بازگردیم و من از کسری گناه شما بخواهم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک.
فردوسی.
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریاد گیرد مرا دست و بس.
فردوسی.
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با تو آیم در این کارزار.
فردوسی.
بدین پوزش اکنون مرا نیکخواه
گزیدند و گفتند ما را بخواه.
فردوسی.
چو این نامه بخوانی ای سخندان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یا رب بیامرز این جوان را
که گفته ست این نگارین داستان را.
(ویس و رامین).
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست زایزد گناهان خویش.
اسدی.
و دوقوزخاتون او را تربیت کرد و گناه او را بخواست هولاکوخان او را ببخشید. (رشیدی سمرقندی).
زنی گفت من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم.
سعدی.
- خواستن جان کسی را از کسی،طلب عفو کردن کشتن او را. طلب عفو از کشتن آن کس کردن:
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه.
فردوسی.
چو آن نامه ٔ پهلوان را بخواند
ز کار جهان در شگفتی بماند
که این مرد همسایه جانم بخواست
همی گفتم این مهتری را سزاست
بخونم کنون چون شتاب آمدش
مگر یاد از این بد بخواب آمدش.
فردوسی.
|| دریوزه کردن. (ناظم الاطباء). سؤال کردن. گدایی کردن:
به خواستن ز کسان خواسته بدست آری
زبهر خواسته مدحت بری بخاص و بعام.
فرخی.
مرا از شکستن چنان ننگ ناید
که از ناکسان خواستن مومیایی.
عماد غزنوی (از صحاح الفرس).
|| لازم داشتن. احتیاج داشتن. (ناظم الاطباء). چون: «آدم تا زنده است زندگی می خواهد و گل و گیاه آب می خواهد» و«باغ باغبان می خواهد و کشور پاسبان ». (یادداشت بخط مؤلف). || طلبکار بودن. (یادداشت بخط مؤلف)، او از من صد تومان می خواهد و من از تو هزار تومان می خواهم. || استفهام. پرسش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). من از تو خواستم نگفتی ناچار از دیگری خواستم گفت. هرکه هرچه نداند و خواهد بزودی داند و از او خواهند. (یادداشت بخط مؤلف).


حق

حق. [ح َق ق] (اِ) (مرغ...) شب آهنگ.

حق. [ح َق ق] (ع ص، اِ) ثابت. (منتهی الارب). ثابت که انکار آن روا نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون). || موجود ثابت. (منتهی الارب). || نزد صوفیه حق وجود مطلق است، یعنی غیر مقید بهیچ قید. پس حق نزد صوفیه عبارت باشد از ذات خدا. || راست. (کشاف اصطلاحات الفنون). صدق.
- دین الحق، دین راست.
- سنگ حق، سنگ درست. سنگ تمام.
|| حق یا سخن حق، گفتار راست: زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان.
ناصرخسرو.
هر چه کاری بدروی و هر چه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنایی.
- حق و داد، راست و پوست کنده. بینی و بین اﷲ. حقا و ربا:
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشدفرزند شاعران، حق و داد.
سوزنی.
|| درست. (منتهی الارب) (کشاف). صحیح. || صواب. (تعریفات): زمانی اندیشید و پس گفت: حق به دست خواجه بونصر است. (تاریخ بیهقی ص 397). با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم. حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی ص 336). حسن گفت: خداوند بر حق است در این رای بزرگ که دید. (تاریخ بیهقی).
چون آدم و داوود، خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی.
خاقانی.
خاطب اورا بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
خاقانی.
- برحق، محق:
هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم داوری.
سعدی.
|| حقیقت. حاق واقع. حاق واقعشدنی. بودنی. کاری که البته واقع شود. (کشاف) (منتهی الارب). مقابل محال:
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی.
فرخی.
- امثال:
مرگ حق است ولی برای همسایه.
|| (اصطلاح معانی) حکم مطابق با واقع. و آن بر اقوال و عقاید و ادیان و مذاهب اطلاق گردد چون مشتمل بر چنین حکمی باشد و مقابل آن باطل قرار دارد.اما صدق فقط در اقوال است و مقابل آن کذب است. و گاه فرق میان آن دو بدینگونه گذارند که مطابقه در حق از جانب واقع و در صدق از جانب حکم است. (تعریفات). مطابقه ٔ واقع با اعتقاد، چنانکه صدق مطابقه ٔ اعتقاد با واقع است. مطابَق، چنانکه صدق را مطابِق گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
|| سزاوار. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بحق، از روی استحقاق. چنانکه باید. آنسان که سزد:
آنکس که او بحق، سزاوار سؤدد است
جز وی کسی ندانم امروز در جهان.
منوچهری.
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی.
سوزنی.
|| سزا:
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کرّوبیان عالم بالا.
سعدی.
|| عدل.
- بحق، از روی عدل. بعدل. عادلانه:
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
|| اسلام. || مال. ملک. || واجب. || مرگ. || سقط علی حق رأسه، افتاد بر وسط سر او. || بهره ٔ معین کسی. ج، حقوق. (منتهی الارب). || (اصطلاح اصول) اصولیان حق را بر دو قسم دانند حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است که اگر آنرا بنده ساقط گرداند ساقط نشود و از میان نرود مانند نماز و روزه و حج و جهاد و حق بنده با اسقاط او ساقط گردد چون قصاص. و فاضل چلبی در حاشیه ٔ تلویح در باب محکوم به گوید: مراد از حق اﷲ چیزی است که در آن نفع عمومی مردم مراعات شده و بکسی اختصاص نیافته باشد، مثل حرمت زنا و آنرا برای اهمیتی که دارد بخدا نسبت دهند و مراد از حق عبدچیزی است که مصلحت و نفع خصوصی وی در آن باشد، چون حرمت مال غیر. در این جا با اباحه ٔ مالک آن مباح میشود ولی در آنجا با اباحه ٔ زوج، زنا مباح نمیگردد. و در اینجا بحث مفصلی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و بحر المعانی، در تفسیر آیه ٔ حافظوا علی الصلوات و الصلوه الوسطی (قرآن 238/2) شود. || آنچه ادای آن واجب باشد. آنکه واجب کند:
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست.
فرخی.
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حق است مر سده را بر تو حق آن بگذار.
فرخی.
اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. اما باید حق من... رعایت کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 350). حق اصطناع بزرگ ما را فراموش نکند. (تاریخ بیهقی ص 361). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار... امیر... گفت ترا [بوسهل حمدوی را] حق خدمت قدیم است و دوستداری... (تاریخ بیهقی).
از تنت چون ندهی حق شریعت بنماز
وز زبان چونکه بخواندن حق قرآن ندهی.
ناصرخسرو.
بعد از آن حق مادراست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر.
اوحدی.
ج، حقوق. || (اصطلاح فقه) حق نوعی است از سلطنت بر چیزی متعلق بعین چون حق تحجیر و حق رهانه و حق غرماء در ترکه ٔ میت. یا متعلق بغیر عین چون حق خیار متعلق بعقد یا سلطنت متعلق بر شخص چون حق قصاص و حق حضانت پس حق مرتبه ٔضعیفی است از ملک بلکه نوعی از ملکیت است. و فرق حق با حکم اینست که حکم مجرد جعل رخصه است بر فعل چیزی یا ترک آن و حکم بترتب اثر است بر فعل یا ترک. (حاشیه ٔ سید بر مکاسب شیخ ص 54).
- حق تقدم، حقی که کسی را بر دیگران مقدم دارد.
- حق جوار، حق همسایگی. مراعاتهای اخلاقی که همسایه را نسبت بهمسایه است.
- حق صحبت، حق اخلاقی که هر یک از دو صاحب را با دیگری پیدا آید:
بجان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او.
حافظ.
- حق طبع، حقی که مؤلف و صاحب کتابی دارد بمنع یا عطاء چاپ کتاب خود.
- حق فسخ، حقی که برای فسخ و شکستن عقد بیعی و جز آن برای متعاقدین شرعاً یا قانوناً مقرر است در مدت معلوم. خیار فسخ. اختیار فسخ.
- حق همسایگی، حق جوار.
|| مجلس ترحیم و عزاخانه و ختم و ماتم و انجمن و پرسه ٔ امروزین باشد، اگرچه در لغت نامه های دسترس نیافتم: کنت مع ابی فی جنازه بعض اهل بغداد من الوجوه و الی جانبه فی الحق جالس ابوجعفر الطبری فأخذ ابی یعظ صاحب المصیبه و یسلیه... و مضت علی هذا مده فحضرنا فی حق لاَّخر، و جلسناو اذاً بالطبری یدخل الی الحق. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 84). شاید حق در جمله ٔ ذیل نیز بهمین معنی باشد: بونصر بماتم بنشست و نیکو حق گذاردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). و رجوع به کلمه ٔ انجمن شود. || راستی. || خرم. (منتهی الارب). || آنچه در ازای کاری بکسی باید دادن: حق العلاج. حق القدم. || هدایا و مالی که دهند خدام و چاکران شاهی به کسی که او را شاه یا امیر بنوی بمنصبی و مقامی گماشته باشد. و با گزاردن صرف شود. || حق ِ، بحق ِ؛ گونه ای از ادوات قسم و سوگنداست عرب را. (از منتهی الارب). سوگند به. قسم به. سوگند میخورم به:
حق ذات پاک اﷲالصمد
یار بد بدتر بود از مار بد.
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز آن گرفتی براز.
رودکی.
بحق آن خدایی که نیست جز او خدائی. (تاریخ بیهقی ص 316). بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
ندانی بحق ّ خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
الهی عاقبت محمود گردان
بحق صالحان و نیکمردان.
سعدی.
|| حق در ترکیبات ذیل به معنی باره و خصوص و شأن و باب و نظایر اینهاست:
- در حق فلان، درباره ٔ او.در باب او. بجای او. در شأن. در خصوص:
مدحت از گفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق درحق کرام و کذب در حق لآم.
سوزنی.
بحق من چو سرابی و بحق دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایانی.
سوزنی.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامه ٔ خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
ظالمی... هیزم درویشان خریدی بحیف... صاحبدلی در حق او گفته بود... (گلستان). چگوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه در حق او سخنها گفته اند. (گلستان). چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان).
آنکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بر دار می کند.
سلمان ساوجی.

حق. [ح ُق ق] (ع اِ) خانه ٔ عنکبوت. ج، حقوق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || سر سرین که در آن استخوان ران است. (اقرب الموارد). حق الفخذ. گوران. حق الورک. (منتهی الارب). || سر بازو که در آن کرانه ٔ کتف است. یا مغاکچه ٔسر کتف. حق الکتف. گو دوش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، حقاق. (مهذب الاسماء). || زمین پست یا جُحر در زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زمین مدور. (منتهی الارب). || زمین گرد یا الارض المستدیره او المطمئنه. || حق طیب، ظرف چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). || ج ِ حَقَّه. (منتهی الارب). رجوع به حقه شود.

حق. [ح َق ق] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون).

فرهنگ فارسی هوشیار

مهلت خواستن

زمان خواستن مولش خواستن (مصدر) زمان خواستن فرصت طلبیدن استمهال:‎ } عبدالملک از کشنده خود یک زمان امان و مهلت خواست. ‎{


معذرت خواستن

(مصدر) پوزش خواستن عذر خواستن. پوزیدن پوزش خواستن


زنهار خواستن

پناه خواستن، مهلت خواستن


فریاد خواستن

یاری خواستن داد خواستن استغاثه.

فرهنگ عمید

حق

[مقابلِ باطل] راست، درست: حرفِ حق،
(اسم) اختیاری که طبیعت، قانون، یا عرف به کسی داده است: حقّ حرف زدن،
(اسم) هزینه یا کارمزدی که در برابر انجام کاری به شخص یا نهادی پرداخت می‌شود: حقّ بیمه،
(اسم) تسهیلاتی که شخص در برابر برخوردار نبودن از امکاناتی ویژه دریافت می‌کند: حقّ مسکن، حقّ خواربار،
(اسم) انصاف، عدل: حق را زیر پا نگذار،
(اسم) وظیفه، تکلیف: حقّ فرزندی را به‌جا بیاور،
(اسم، صفت) [مجاز] از نام‌های خداوند،
(اسم مصدر) [قدیمی] ثابت و واجب کردن امری یا چیزی،
(اسم مصدر) [قدیمی] واقف شدن بر حقیقت امری،
* حقِ امتیاز: پولی که بابت بهره‌برداری قانونی از چیزی به واگذارکننده می‌دهند،
* حق حاکمیت: حق حکمرانی داشتن،
* حق حاکمیت ملی: (سیاسی) حقی که سازمان ملل متحد برای ملت‌ها شناخته و تصویب کرده که هر ملتی باید بر سرنوشت خود مسلط باشد و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر ندارد،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خواستن

آرزو کردن، اراده کردن، طلبیدن، میل کردن، آرزومند بودن، اشتیاق داشتن، مشتاق بودن، راغب بودن، خواهش کردن، طلب کردن، احضار کردن، فراخواندن، امر کردن، فرمان دادن، تمایل‌داشتن، میل داشتن، تصمیم داشتن، قصدداشتن، مصمم ب


مدد خواستن

استمدادطلبیدن، کمک خواستن، امداد خواستن، یاری‌طلبیدن، یاری خواستن،
(متضاد) یاری بخشیدن

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

حق خود را خواستن

2036

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری